گفت‌و گو با ملکیان، مجتهدشبستری، مرعشی، گرجی و حائری

سؤال 1
نقد و نظر: نظریه‏هاى فلسفى، کلامى و علمى با استنباط احکام فقهى چه ارتباطى دارد؟ چه علومى براى اجتهاد لازم است؟

گرجى: این سؤال در حقیقت ‏خود دو سؤال است: 1 ارتباط نظریات در این علوم با استنباط. 2 علومى که باید مجتهد بداند. سؤال اول، قدرى مجمل است. اگر مقصود این است که آیا این علوم هم مانند علم اصول در رابطه مستقیم با علم فقه هستند، پاسخ این است که خیر، بدون دانستن علم اصول و نحوه استنباط احکام فقهى غیر ممکن است، اما این علوم این گونه نیستند. در عین حال در برخى از مسائل فقهى دانستن بعضى از این علوم تا حدى لازم است. مثلا در برخى از مسائل وصایا و مواریث فى‏الجمله ریاضیات لازم است. در برخى از مسائل تقسیم مال مشترک فى‏الجمله ریاضیات و احیانا هندسه لازم است. در معرفت قبله فى‏الجمله هیئت لازم است.
در مورد عدم جواز تقلید در مساله تقلید آگاهى از بطلان دور لازم است که مساله‏اى است فلسفى. همچنین در مورد عدم حجیت‏خبر واحد در مساله حجیت‏خبر واحد و نظیر آن (البته این مسائل اصولى‏اند نه فقهى) و در مساله حجیت ظهور، آگاهى از حجیت کتاب و سنت که مساله‏اى است کلامى.هکذا در مساله حجیت‏خبر واحد (اینها هم اصولى‏اند نه فقهى) و اگر مقصود این است که آیا کسى که به عقاید صحیحى که بر مسائل مختلف علوم مختلف، از جمله فلسفه و کلام مبتنى است معتقد نباشد، مى‏تواند اجتهاد صحیح داشته باشد؟ پاسخ این است که بلى مى‏تواند، بلکه براى خود استنباطکننده حجت هم مى‏تواند باشد; به شرط اینکه بر قواعد صحیح استنباط مبتنى باشد. مثلا از نصوص و ظواهر کتاب و سنت استفاده کند، قواعد عام و خاص، مطلق و مقید، مفهوم و منطوق و غیره را رعایت کند، به امارات و اصول معتبره عمل کند، هر کدام را در جاى خود به کار برد.

و اگر مقصود این باشد که آیا در فرض بالا اجتهاد مجتهد براى دیگران هم حجت است‏یا خیر؟ پاسخ این است که چون در مرجع تقلید عدالت‏شرط است، همچنین در قاضى و مانند آن، کسى نمى‏تواند از وى تقلید کند یا به قضا و داور انتخاب کند.

اما درباره سؤال دوم، علومى که براى اجتهاد لازم است عبارت است از: علوم ادب عربى، منطق، اصول فقه، تفسیر آیات احکام، معرفت احادیث فقهى، آگاهى از موارد اجماع، احکام عقلى در حد لازم، و مختصرى از بعضى علوم دیگر.

مرعشى: فقها براى اجتهاد، علومى را که فراگیرى آنها لازم است، در کتب فقهى (در کتاب قضاء) بیان کرده‏اند. نظریات فلسفى و کلامى و علمى ممکن است در بینشهاى مقدماتى مؤثر باشند، لذا در اصول گاهى مباحث را به مسائل فلسفى مى‏کشانند. مثل مبحث اجتماع امرونهى، مبحث ضد، مبحث طلب و اراده، قبح عقاب بلابیان، که همه این مباحث زمینه فلسفى و کلامى دارند.

نظریات علمى نیز مى‏توانند در تشخیص موضوعات مؤثر باشند و مواردى که مى‏توان در این باب ذکر کرد فراوانند. از باب نمونه مى‏توان مساله تعلق نصف دیه را در مورد قطع بیضه چپ و ثلث آن را در قطع بیضه راست ذکر کرد که فقها طبق بعضى از روایات ضعیف گفته‏اند چون فرزند از بیضه چپ به وجود مى‏آید، دیه آن، نصف دیه کامل است، اما علم آن را نمى‏پذیرد. حتى شهید ثانى در شرح لمعه به این نکته توجه داشته و فرموده است اطبا این تعلیل را درست نمى‏دانند. و یا اینکه طبق یک سلسله روایات، نطفه در رحم چهل روز است و علقه هم چهل روز و مضغه هم چهل روز که از نظر علمى این زمان‏بندیها صحیح نیست. نیز مى‏توان مساله الکل صنعتى را مثال زد. زیرا احکام تابع موضوعات خود هستند و علم مى‏تواند در شناساندن موضوعات به فقیه کمک نماید. البته این در صورتى است که شناخت علمى، شناختى دقیق و بدون تردید باشد; مانند مساله بلوغ دختر در نه سالگى که ممکن است علم ثابت نماید که دختر در نه سالگى به بلوغ رسیده است‏یا نه.

حائرى: اگر منظور این باشد که فلسفه و کلام نظر فقیه را نظرى الهى کند و دید او را گسترش دهد، این خوب است و تاثیر دارد و فقیه باید دید متافیزیکى و الهى داشته باشد; والا این فقیه، فقیه نخواهد بود و فتواهاى او ارزش ندارد. چون فلسفه براى ما ثابت مى‏کند که این جهان حلقه‏اى است در میان حلقات دیگر و اینها مسائلى است که عالم دینى باید بداند، اما اگر بخواهد مسائل فلسفى و علمى با علم اصول خلط شود، و به اصطلاح اصول متورمى تحویل ما بدهد، این قابل قبول نیست.

نقد و نظر: آیا بین دو مکتب مرحوم کمپانى و نائینى فرقى نیست؟ چون مرحوم کمپانى متاثر از فلسفه و کلام است و اصول ایشان با اصول مرحوم نائینى کاملا متفاوت است و طبعا تاثیر خودش را در فقه گذاشته است.

حائرى: بلى، اما اینکه کدام یک از آن دو مکتب احق است، معلوم نیست.

نقد و نظر: بحث ما در تاثیر ذهنیت فلسفى و کلامى در فقه و اصول است، احقیت مساله چیز دیگرى است.

حائرى: ما آن تاثیرى را قبول داریم که منجر به احقیت‏شود.

نقد و نظر: علم هم گاهى در فتوا مى‏تواند اثر داشته باشد. مثلا در باب عصیر عنبى برخى از فقها قائلند که غلیان باید به طور طبیعى و خود به خود باشد تا حالت اسیدى آن زیاد و سکراور باشد و اگر توسط اتش به جوش و غلیان بیاید، در ماهیت عصیر هیچ‏گونه تغییرى ایجاد نمى‏شود و دیگر حکم نجاست را ندارد.

حائرى: در عصیر عنبى، در ابتداى غلیان به وسیله اتش، اگر چه تغییرى به وجود نمى‏آید، ولى بتدریج‏بعد از سرد شدن در ماهیت آن تغییرى ایجاد مى‏شود و لذا فقها فتوا به حرمت و نجاست دادند.

مجتهد شبسترى: بنده معتقد هستم اگر مساله را به این شکل مطرح بکنیم که چگونه فهم کتاب و سنت‏با نظریه‏هاى فلسفى و کلامى ارتباط پیدا مى‏کند (یعنى نظریه‏هایى که خارج از فقه هستند)، سؤال را صحیحتر مطرح کرده‏ایم. چون یک مساله خیلى مهم مطرح است و آن این است که کتاب و سنت را چگونه باید فهمید. انواع فهمها وجود دارد: کتاب و سنت را عرفا با فهم عرفانى فهمیده‏اند، فلاسفه با فهم فلسفى فهمیده‏اند، یک فهم هم وجود دارد که فهم فقهى کتاب و سنت است. این فهمها با هم متفاوتند. حالا سؤال این است که آیا مى‏شود کسى بدون داشتن نظریه‏هاى مبنائى فلسفى و کلامى، به این فهم فقهى نائل شود؟ و آیا داشتن هر نوع نظریه فلسفى و کلامى در تحقق این فهم مساوى است؟ یا با متفاوت شدن نظریه‏هاى فلسفى و کلامى، فهمهاى فقهى به شکلهاى مختلف متحقق مى‏شود؟

همان طور که توجه مى‏فرمایید بحث درباره چگونگى تحقق فهم کتاب و سنت است. مساله تفسیر متون یک مساله بسیار مهم است. ما علاوه بر «علم فقه‏» فلسفه علم فقه هم داریم. علم فقه همان است که در حوزه‏ها متداول است و موازین خاص خودش را هم دارد و در تعریف آن گفته‏اند علمى است که در آن از احکام شرعیه افعال مکلفین بحث و فحص مى‏شود و این احکام از ادله تفصیلیه آنها به دست مى‏آید. اما در علم فقه بحث نکرده‏اند که این عمل فحص و بحث چیست؟ یعنى یک بحث فلسفى در این باره نشده که این بحث و فحص چگونه تحقق پیدا مى‏کند و بافت و مقدمات و مقارنات آن چیست؟

بحث در حقیقت این فحص و مسائل اصلى آن را «فلسفه علم فقه‏» متکفل است. در حوزه‏هاى علمیه ما، علمى به نام فلسفه علم فقه وجود ندارد، ولى باید وجود داشته باشد و امروزه که در کنار هر علمى فلسفه آن علم نیز مطرح است ما نمى‏توانیم از فلسفه علم فقه، که بسیار مساله مهمى است غافل بمانیم. البته در علم اصول قسمتى از مباحث فلسفه فقه مطرح مى‏شود، ولى مباحث مهمى وجود دارد که در این علم مطرح نمى‏شود.

نقد و نظر: این همان معرفت‏شناسى فقه است؟

مجتهد شبسترى: معرفت‏شناسى فقه همه فلسفه علم فقه نیست، ولى بخش مهمى از آن است. حالا پس از این مقدمات باید عرض کنم یک مساله اساسى در فلسفه علم فقه این است که آیا نظریه‏هاى فلسفى، کلامى و جهان‏بینى فقیه، در چگونگى فهم فقیه از کتاب و سنت دخالت مى‏کند یا نه؟ این یک سؤال مهم است.

براى روشن شدن پاسخ این سؤال که جواب اینجانب بدان مثبت است‏باید به یک مطلب مهم توجه کنیم و آن مطلب این است که فقیه باید تکلیفش را در این زمینه روشن بکند که قلمرو استنباط فقهى تا کجاست و وى در چه مساله‏اى باید به کتاب و سنت مراجعه بکند و در چه مساله‏اى به کتاب و سنت اصلا نباید مراجعه کند. این یک مساله اساسى است.

اینکه عرض مى‏کنم فقیه اول باید قلمرو و حدود مراجعه را معین بکند، به این دلیل است که یک اصل مسلم در علم تفسیر وجود دارد و آن این است که فهم هر متنى اختصاص به کتاب و سنت ندارد خواه آن متن، فلسفى باشد، تاریخى، حقوقى ویا... تنها در صورتى میسر است که مراجعه‏کننده، اول مشخص کند انتظارش از مراجعه به آن متن چیست؟ و آن متن را اجمالا متکفل چه نوع مطالبى مى‏داند. بدون تعیین این مطلب هیچ‏نوع فهمى میسر نمى‏شود. فقیه باید مشخص کند که چرا به کتاب و سنت مراجعه مى‏کند و کتاب و سنت را متکفل چه نوع مطالبى مى‏داند. و به عبارت دیگر وحى را چه مى‏داند و براى آن چه نقشى در زندگى انسان قائل است و از طریق مراجعه بدان، کدامین نیاز را مى‏خواهد براورده کند؟ وى در همین رابطه باید به آن علاقه‏اى که وى را به سوى کتاب و سنت مى‏کشاند توجه و آگاهى پیدا کند و کم و کیف آن را به درستى بشناسد.

البته ممکن است پس از مراجعه به کتاب و سنت فقیه درک کند که کتاب و سنت‏به سؤالاتى پاسخ مى‏دهد که به ذهن فقیه نرسیده است و یا سؤالات طرح شده فقیه را تصحیح کند، اینها همه ممکن است. ذهن فقیه هنگام مراجعه به کتاب و سنت‏باید کاملا باز باشد. یعنى اماده این باشد که کتاب و سنت هر نوع تغییر را در آن بتواند بدهد.

عمل تفسیر کتاب و سنت، چه فقهى و چه غیر فقهى، دادوستدى است که در تفسیر متن همیشه بین تفسیر کننده و داده‏هاى متن انجام مى‏گیرد.

این یک دادوستد دورى است، یک حرکت است از مفسر به سوى متن و از متن به سوى مفسر و اینها دائما تکمیل کننده هم هستند که در علم تفسیر متن یا هرمنوتیک از این مطلب، به «دور» تعبیر مى‏کنند. بدون سرمایه‏گذاریهایى از مفسر نمى‏شود از متن چیزى به سوى ادمى بیاید. ادمى داده‏هایى دارد و آنها را سرمایه‏گذارى مى‏کند تا از متن چیزى به دست آورد و بعد با آنچه از متن به دست آورده، داده‏ها و سرمایه‏هاى اولیه خودش را تصحیح مى‏کند و بعد که سرمایه‏هاى اولیه‏اش را تصحیح کرد، دوباره به سوى متن برمى‏گردد و از آنجا دوباره به سوى همه آگاهیهاى خود برمى‏گردد.

در تفسیر متون، یک «دور» وجود دارد. عمل تفسیر چنین چیزى است، بر خلاف آنچه ما تصور مى‏کنیم، که ما مراجعه مى‏کنیم پس مى‏فهمیم، قضیه به این سادگى نیست.

انتظارها و علاقه‏هاى فقیه مشخص مى‏کند که چه نوع سؤالاتى را در برابر کتاب و سنت مطرح کند و پاسخ آنها را بخواهد. فرض کنید انتظار و علاقه فقیه این است که مى‏خواهد حکم شرعى را به دست آورد، خوب حکم شرعى را درباره چه مساله‏اى مى‏خواهد به دست‏بیاورد: درباره همه افعال مکلفین؟ یا درباره بعضى از آنها؟ و هر کدام که باشد به چه دلیل؟ یعنى حقیقت کتاب و سنت را چه مى‏داند و براى آنها در رابطه با انسان چه نقشى قائل است که مى‏خواهد چنین احکامى را به دست آورد.

این تعبیر حکم افعال مکلفین، که قلمرو انتظار از کتاب و سنت را تشکیل مى‏دهد و به سادگى از کنار آن رد مى‏شویم، مى‏تواند سعه وضیق داشته باشد. ما دو معناى متفاوت آن را در مقابل هم مى‏گذاریم و با هم مقایسه مى‏کنیم. یک وقت انتظار به دست آوردن حکم افعال مکلفین به این معنى است که فقیه مى‏گوید: من صبح که از خواب بلند مى شوم هر کارى را که مى‏خواهم بکنم باید اول به کتاب و سنت مراجعه کنم و ببینیم در کتاب و سنت تکلیف چگونه معین شده است. یعنى انتظارم این است که به صورت ابتدایى درباره تمام افعال من در کتاب و سنت، یک حکم شرعى فقهى از نوع احکام خمسه معین شده باشد; درباره تمام افعالم و بدون استثنا کتاب و سنت‏باید به من بگوید چه بکن و چه نکن زیرا حقیقت وحى و نقش آن همین است که در تمام حرکات و سکنات من وظیفه مرا معین کند. اگر فقیه این انتظار را از کتاب و سنت داشته باشد زندگى آن فقیه و کسانى که به نظر ان فقیه عمل مى‏کنند و زندگى جامعه‏اى که این فقیه مى‏خواهد براى آن جامعه فتوا بدهد، شکل کاملا ویژه‏اى پیدا مى‏کند. مردم چنین جامعه‏اى نباید دست‏به هیچ‏سیاه و سفیدى بزنند، مگر اینکه در آن باره، در کتاب و سنت مطلبى امده باشد; به صورت خاص و یا بصورت عام. اگر فقیهى چنین عقیده‏اى داشته باشد نمى‏تواند در مقام عمل، بیشترین قسمت از افعال انسانها را که مربوط به جریان طبیعى حیات انسانى و تمدن بشرى است، تحت این عنوان که کلیات کتاب و سنت تصمیم‏گیرى در این مسائل را به خود انسانها واگذار کرده از دایره علم فقه بیرون ببرد و به علوم و تجربه بشرى بسپارد. این کار با این عقیده که نقش وحى بنا بر طبیعت آن تعیین تکلیف براى همه حرکات و سکنات انسان است منافات دارد. چنین فقیهى باید استفاده از علم و تجربه بشرى را بکلى کنار بگذارد تا بتواند به عقیده‏اى که درباره حقیقت وحى (کتاب و سنت و نقش آن) دارد وفادار بماند.

شکل دوم از انتظار، بیان حکم افعال مکلفین از کتاب و سنت‏به گونه‏اى دیگر است و آن این است که فقیه یک تفکیکى در ذهنش هست; به این معنا که در مسائلى خودش را به عنوان یک انسان ازاد مى‏داند و فکر مى‏کند آن مسائل مربوط به عقل انسان است. قلمرویى از زندگى بر عهده‏عقل و تصمیم خود انسان گذاشته شده است و در آن زمینه‏ها وحى جز تعیین اصول کلى ارزشى که جهت‏دهنده فعالیتهاى بشرى است مطلب دیگر نیاورده و نقش وحى تعیین تکلیف همه حرکات بشر نیست.

مثلا اگر جماعتى مى‏خواهند به توسعه اقتصادى برسند این تصمیم به خود آنها واگذار شده است. مى‏خواهند چنین تصمیمى را بگیرند و مى‏خواهند این تصمیم را نگیرند. چیزى که هست، اگر خواستند چنین اقدامى بکنند باید به کتاب و سنت مراجعه کنند تا منهیات الهى (گناه) را بدانند و در توسعه اقتصادى مرتکب عمل حرامى نشوند. یعنى نقش کتاب و سنت در مساله توسعه اقتصادى بیان نبایدها و نشایدها است نه بیان بایدها و شایدها.

خوب، این هم یک نوع مراجعه به کتاب و سنت است که به معناى دیگرى از حقیقت وحى و نقش آن مبتنى است. آن نگرش اول تمامى قلمرو زندگى را از ابتدا برده است در پوشش انتظار از کتاب و سنت. این نگرش دوم محور اصلى زندگى انسانى را، که همان زندگى معنوى (اجتناب از گناه و تقرب به خداوند) انسان است، برده است در پوشش کتاب و سنت و انسان را درتعیین سطوح زندگى، که همان ایجاد تمدن و فرهنگ‏و معاش باشد، ازاد گذاشته و تعیین مکانیسم‏ها و روشهاى زندگى در این عالم را به خود انسان واگذاشته است.

ملاحظه مى‏فرمایید که این دو نوع انتظار به دست آوردن احکام از کتاب و سنت‏با دو عقیده متفاوت درباره حقیقت وحى و نقش آن در زندگى انسان مرتبط است. مساله مهم اینجاست که این دو عقیده، عقاید فلسفى و کلامى هستند. در تکون این عقاید فلسفى و کلامى نیز مسائل دیگرى دخالت مى‏کند. مثلا اگر فقیه در عصرى زندگى مى‏کند که توسعه اقتصادى معنا و ضرورت پیدا کرده و پذیرفته شده، زندگى با صنعت و لوازم اجتماعى و فرهنگى صنعت پذیرفته شده و فقیه هم آنها را پذیرفته و موافق توسعه اقتصادى و زندگى صنعتى است، چنین فقیهى خواه ناخواه داراى جهان‏بینى ویژه‏اى است که با چنین زندگى، یعنى تمدن جدید، هماهنگ‏است. این جهان‏بینى روى افکار فلسفى و کلامى فقیه اثر مى‏گذارد. چنین فقیهى وحى را به ونه‏اى مى‏فهمد و تفسیر مى‏کند که با تمدن جدید هماهنگ‏باشد، نه اینکه آن را نفى کند و حکم به نابودى آن بدهد.

چنین فقیهى در باب سامان دادن به زندگى متمدنانه و علم و صنعت، از کتاب و سنت فقط این انتظار را خواهد داشت که ارزش‏هاى معنوى را که در طى این سامان دادن باید مراعات شود بیان کند، نه اینکه مکانیسم و روشهاى این سامان دادن را بیان کند، و نه اینکه بگوید تمدن و علم و صنعت را نابود کنید. چنین فقیهى متناسب با محدوده این انتظار سؤالات خاصى را در برابر کتاب و سنت مطرح خواهد کرد و جهت این سؤالات از این محدوده انتظار اخذ خواهد شد.

به هر حال مى‏بینیم که در شکل گرفتن انتظار، علوم و فلسفه و وضعیت تمدن و وضعیت عصر دخالت دارد. درست در نقطه مقابل، اگر فقیهى در عصرى زندگى کند که اصلا این علوم و تمدن و صنعت و این اوضاع و احوال وجود ندارد، خیلى اسان است‏براى آن فقیه که در چنین شرایطى بگوید من صبح از خواب برمى‏خیزم و تنها و تنها به کتاب و سنت مراجعه مى‏کنم و تکلیف تمام جزئیات اعمالم را که چه بکنم و چه نکنم، از این منابع به دست مى‏اورم.

گر چه فقهاى گذشته ما حتى قبل از تمدن جدید چنین فکر نکرده‏اند و در هر عصرى مقتضیات آن عصر را پذیرفته‏اند.

حالا من در اینجا یک پرانتز باز مى‏کنم و آن اینکه تشتتهایى که در بسیارى از فتواها دیده مى‏شود علتش این است که در حوزه‏هاى فقاهت‏به مبانى فلسفى و کلامى و جهان‏بینى فقیه توجه نمى‏شود. اگر در این مبانى بحث کافى به عمل آید و آنها منقح شود، بسیارى از ناهماهنگیهاى افتائى از میان مى‏رود.

اگر آن اندازه که در علم اصول دقت مى‏شود، در این مبانى فلسفى و کلامى و جهان‏بینى دقت‏شود، اگر بحثهاى شافى و وافى و ناظر به مسائل فلسفى و کلامى امروز و ناظر به آنچه در نقد جهان‏بینیها مطرح است در این مبانى انجام شود، بسیارى از سردرگمیها، که مخصوصا در معاملات و سیاستها فقه هست، از میان مى‏رود. جاى تاسف فراوان است که در حوزه‏هاى علمیه ما اگر هم به فلسفه و کلام توجهى مى‏شود، به رابطه آنها با فقه و اجتهاد توجهى نمى‏شود.

تصور مى‏شود، فقیه احتیاج به فلسفه و کلام ندارد و چه بسا اگر فقیهى درباره این امور تجاهل کند، فقه او مقبولتر مى‏افتد. از مبانى اصولى یک فقیه در فتوایى که مى‏دهد سؤال مى‏شود و احیانا آن مبانى نقد مى‏شود،ولى از مبانى فلسفى و کلامى و جهان‏بینى فقیه که به اصول سرایت کرده و از آنجا در فقه او اثر گذاشته سؤال نمى‏شود و آن مبانى هرگز مورد نقد قرار نمى‏گیرد. کسى نمى‏پرسد که شما مقدمات فلان فتوا را بر اساس کدامین اصول فلسفى و کلامى و چه نوع جهان‏بینى گذاشته‏اید؟ به سبب این غفلت از مبادى و مبانى اولیه است که هر کس هر گونه خواست فتوا مى‏دهد و ضابطه روشنى براى رها شدن از این تشتتها به دست نمى‏آید.

اینجانب در این مطلب تردید ندارم که راه اصلاح روش فقاهت و اجتهاد این است که حوزه‏هاى علمیه ما، در درجه اول حوزه‏هاى «الهیات‏»، یعنى معارف خداشناسى باشند و در درجه دوم حوزه‏هاى فقه و اجتهاد. مهمترین تلاش باید در زمینه معارف خداشناسى انجام شود و انگاه فقه و اجتهاد بر آن مبتنى شود.

در امر فقه و اجتهاد نیز باید نخست‏به ضوابطى معین تحت عنوان مقاصد شریعت رسید، سپس اجتهاد را در چهارچوب این مقاصد شناخته شده شریعت، انجام داد. در باب تهیه و تدوین اصول کلى مقاصد شریعت‏به عنوان چهارچوبهاى کلى تفقه واجتهاد مطلب فراوان است که فعلا مجال پرداختن بدان نیست.

بنابراین، قبل از مساله «اجتهاد فقهى در زمان و مکان حاضر» که امروزه مطرح است، باید اجتهاد فلسفى و کلامى در زمان و مکان حاضر انجام گیرد. مى‏دانم که معمولا گفته مى‏شود مبانى فلسفى و کلامى در طول قرون گذشته به اندازه کافى مستحکم و منقح شده و نیاز به تجدید نظر ندارد. خوب، این نظریه‏اى است، ولى آیا نباید در حوزه‏هاى علمیه ما این نظریه که ادعاى بسیار بزرگى را دربردارد بصورتى کاملا ازاد و محققانه و دور از تعصب به بحث و مناقشه گذاشته شود تا صحت و سقم آن معلوم شود.

علاوه بر این، چون همان مبانى فلسفى و کلامى گذشته ما نیز به صورت زنده و در رابطه با فقه و اجتهاد در حوزه‏ها مطرح نیست، گاهى فتواهایى داده مى‏شود که هیچ‏رابطه و تناسبى با همان مبانى فلسفى و کلامى مقبول هم ندارد. گاهى گفته مى‏شود ملاک در فقاهت و اجتهاد فهم عرفى از کتاب و سنت است و در این فهم عرفى هیچگونه مبانى و مقدمات فلسفى و کلامى و جهان‏بینى دخالت ندارد. این سخن جاى مناقشه فراوان است; زیرا فهم عرفى نیز بر مقبولات و مقدمات عرفى مبتنى است. این مقبولات و مقدمات عرفى خود یک نوع فلسفه و جهان‏بینى دربردارد; گر چه به صورت ساده و ابتدائى. پس فهم، حتى فهم عرفى کتاب و سنت، هیچگاه بدون وجود یک سلسله مبانى و مقدمات فلسفى و جهان‏بینانه میسر نیست. تنها سؤالى که مطرح است این است که این مدعا« که فهم فقهى و اجتهادى کتاب و سنت، فهم عرفى باید باشد» تا چه اندازه درست است و دلایل آن چیست؟ این سؤال بسیار مهمى است. فقهاى ما غالبا بر اساس فهم عرفى کتاب و سنت فتوا داده‏اند، ولى در کجا، در چه شرایطى، در چه زمانى و چه مکانى؟

آنها در عصرى و در جامعه‏اى چنین عمل کرده‏اند که فتوا فقط به عمل مکلفین به عنوان افراد نظر داشته، آن هم در یک جامعه ماقبل صنعت، ماقبل علم و ماقبل برنامه‏ریزى براى توسعه اقتصادى و فرهنگى و سیاسى. اما در عصر ما چطور؟ آیا در عصر ما هم که جمهورى اسلامى ایران با قانون اساسى مدون و برنامه اول و دوم توسعه، زندگى مى‏کند و تمام این برنامه‏ها بر اساس علوم اجتماعى و انسانى مربوط و به وسیله صدها کارشناس و متخصص تهیه مى‏شود و مسائل انسانى به صورت تحولات اجتماعى و مسائل کلان بشرى بررسى مى‏شود و نه عمل این مکلف یا آن مکلف، مى‏توان فتواهاى مربوط به معاملات و سیاستها را بر فهم عرفى باقى مانده از صدها سال قبل مبتنى کرد و به سوى یک «فهم متناسب با مسائل کلان بشرى‏»، که غیر از فهم عرفى مورد نظر است، حرکت نکرد؟ در هر حال، در این عصر چاره‏اى جز کنار گذاشتن فهم عرفى مورد نظر و روى آوردن به یک فهم علمى دقیق نیست.

من معتقد هستم امروز باید مباحث جدى علم تفسیر متون، (هرمنوتیک) که در صدوپنجاه سال گذشته مطرح شده به مباحث علم اصول فقه اضافه شود و به صورت دقیق و جدى در حوزه‏هاى علمیه تدریس شود.

امروز بدون آگاهى از این مباحث نمى‏توان علم کلام یا علم تفسیر یا علم فقه منقح داشت. آنچه متفکران امروز ما در تفسیر متون دینى، خصوصا علم فقه، بدان اهتمام نمى‏ورزند، در قرن سوم و چهارم هجرى مورد توجه متکلمان و معتزله قرار داشته است. دعواى اساسى معتزله و اشاعره همین بود که معتزله مى‏گفتند فهم کلام خدا بدون داشتن مقدمات و مقبولات عقلى پیشین میسر نیست، و اشاعره مى‏گفتند میسر است. قاضى عبدالجبار در شرح الاصول الخمسه و در کتاب المتشابه فى‏القرآن الکریم به این مطلب تصریح کرده که فهم کلام متکلم بدون شناخت قبلى از اوصاف و حالات متکلم ممکن نیست. و چون خداوند را فقط با عقل مى‏توان شناخت، پس اول باید با عقل، صفات خداوند را شناخت تا بتوان کلام او را فهمید. در واقع معتزله مى‏گفتند زبان کلام خدا، یک زبان عقلى است، نه عامیانه و عرفى. معتزله به این مساله توجه داشتند که ظهور کلمات و جملات در سخن یک گوینده امرى نسبى است و به مشخصات و صفات متکلم و سایر مقدمات موجود ارتباط دارد و ادعاى ظهور منهاى این مسائل بى‏معنى است. این مطلب از جمله مسائلى است که در هرمنوتیک جدید مفصلا بدان پرداخته مى‏شود.

نقد و نظر: اگر ما پذیرفتیم که فلسفه و عرفان در اجتهاد تاثیر دارد، آن وقت نتیجه مى‏گیریم که از علوم لازم براى اجتهاد، فراگیرى عرفان و فلسفه است. نظر اقایان چیست؟

معرفت: علوم لازم براى اجتهاد، یک سرى علوم ادبى و عقلى و استدلال است. اینها مقدمات است. اینها باید پایه باشد، بعد وقتى که رسید به مرحله‏اى که مى‏تواند اجتهاد بکند، آن وقت‏به او مى‏گویند تو باید یک سرى علوم را هم در جنب اینها بدانى که در استنباطت دخالت دارد. حالا چون سؤال شما مربوط به قسم اول است، دخالت داشتن مسائل کلامى و علمى، باید گفت اینها در کدام مرحله از فقه مقصود است. چون فقه دو مرحله دارد: یک مرحله، استنباط احکام شرع است. استنباط احکام شرع، یعنى شارع مقدس چه قانونهایى در نصوص (کتاب و سنت) مطرح کرده که آن قانونها را فقیه مى‏خواهد به دست‏بیاورد که تعبیر به «احکام کلى‏» مى‏کنیم. یک مرحله دیگر این است که فقیه وظیفه خودش مى‏داند که کم و کیف بعضى موضوعات را روشن بکند. درست است که مى‏گویید تشخیص موضوع وظیفه فقیه نیست،اما آن مطلب به طور مطلق درست نیست. چون فقیه علاوه بر اینکه حکم را مى‏خواهد بیان کند، باید موضوعى را که این حکم در ضمن دارد مشخص سازد; والا اگر همین طورى بگوید به اینکه مثلا «الخمر حرام‏»، حال آنکه خودش نداند خمر چیست که نمى‏شود. حال،این مثال ساده‏اش است. بیشترین حرف در باب معاملات است. خصوصا جایى که شارع موضوع تاسیسى اصلا ندارد. شارع مى‏خواهد با قاعده «اوفوا بالعقود»، «المؤمنون عند شروطهم‏» و «تجارة عن تراض‏»، «لا تاکل اموالکم بینکم بالباطل‏» و... حکم معاملات رایج‏بین مسلمانان را مشخص بکند. مثلا فقیه مى‏خواهد ببیند که حکم «شفعه‏» تحت این موازین، از نظر شرع چیست؟ خوب، باید کاملا و دقیقا شفعه‏اى که رایج است، بداند که چیست تا حکمش را بیان بکند، در مسائل بانکى که از ما سؤال مى‏شود به این دلیل است که فقهاى ما توان اینکه تشخیص بدهند در بانک چه مى‏گذرد ندارند، تا حالا جواب این سؤال را نداده‏اند. خواسته‏اند همین طور چشم بسته ببینند با مضاربه مى‏شود تطبیقش داد یا نه؟ این، به این دلیل است که فقیه در هر دوره و مرحله‏اى، هم در مرحله استنباط اصل حکم، و هم مرحله تطبیق این حکم بر موضوعى که مى‏خواهد برایش فتوا بدهد، باید اشنایى داشته باشد. فقهاى قدیم ما، متوجه این نکته بودند، از این رو علامه موضوعاتى را که در زمان خودش رایج‏بوده، دقیقا بررسى کرده و شرایطى را که عرف آن وقت‏براى هر معامله‏اى مقرر کرده بود، در سایه قواعد کلى شرع، مورد بررسى قرار داده و آن وقت، یا گفته جایز است‏یا جایز نیست. فرض کنید علامه، مساله مضاربه را که در عصر خودش رایج‏بود، مورد دقت قرار داده که یک نفر مالک، صاحب مال است و دیگرى هم عامل و کارگر، و کار مى‏کند. در آن عرف این ونه بوده است که مالک پول نقد مى‏داد و پول نقد هم طلا و نقره بود و دیگرى هم کار مى‏کرد. خوب، این شرایط را از عرف گرفته‏است. یعنى عرف عقلاى وقت‏خودش این معامله را تحت این شرایط انجام مى‏دادند و علامه هم روى همین مساله، روى همین عرف عقلایى معاصر خودش این حکم را داشته است. حال بعد از هفتصد هشتصد سال که از دوران علامه گذشته است، آیا عرف ما به همان عرف زمان علامه ثابت مانده است؟ خوب، نمانده است. چرا؟ به جهت اینکه عرف و روش عقلا در زندگى با شرایط زمان و مکان و منطقه فرق مى‏کند. مثلا ما آن وقت‏سه نوع تجارت بیشتر نداشتیم، ولى امروزه عرف عقلاى جهان ده نوع تجارت قائل هستند.علامه تمامى جوانب آن سه نوع تجارت را بررسى کرده و این مطلب را اتخاذ کرده است. حالا در این عصر که ده نوع شرکت وجود دارد، ما استفتا از فقیه درباره یکى از این شرکتهاى متداول مى‏کنیم. این فقیه در جواب مى‏نویسد اگر با یکى از این سه نوع تطبیق مى‏کند اشکال ندارد. این گونه افتاء به این دلیل است که فقیه در عصر ما، آن کارى که علامه در عصر خودش انجام مى‏داد، نمى‏دهد.

گرجى: به اعتقاد بنده آن شواهد و قرائن و خصوصیات زمان و مکان به طور قطع دخالت زیادى در فهم ادله (کتاب و سنت) دارد. به اصطلاح، چیزى شبیه شان نزول که در قرآن است. در بعضى از روایات دیدم، آن زمانهایى که نزدیک به زمان صدور روایات بوده است، عموما یک برداشتى از آن داشتند و تدریجا که دست فقهاى متاخر افتاد، وجوه متعدد برایش ذکر کردند و اینها را از آن مسائل اصلیش دور کردند. لذا اعتقاد بنده این است، یکى از چیزهایى که براى اجتهاد خیلى ضرورت دارد این است که فقیه کوشش کند تمام خصوصیات و شرایطى را که زمان صدور روایت‏یا نزول آیه دخالت داشته است مورد توجه قرار بدهد. اگر این ونه عمل کند، بیقین، برداشتش بسیار نزدیکتر است‏به آنچه باید باشد، ولى اگر این دقت را نکند، دور مى‏شود.

نقد و نظر: اگر ممکن است، نمونه‏اى ذکر کنید.

گرجى: یک مورد جمله معروفى که اهل سنت نقل کرده‏اند «الخراج بالضمان‏»، شاهد براین مدعاست. در زمانهاى سابق عموما الخراج بالضمان را «ما یخرج عن العین‏» معنا مى‏کردند. اگر عین را انسان ضامن باشد، اینها را دیگر لازم نیست. علاوه بر او چیزى بپردازد، ولى اگر عین را ضامن نباشد، خیر .مثلا در گذشته برداشت این بود. اما حالا بعضى از فقهاى بزرگ‏وجوه متعددى در معنى این حدیث ذکر کرده‏اند که همه تقریبا غیر از این است و همه هم انحرافى است. فرض کنید گفته‏اند «الخراج‏» یعنى «مالیات‏»، «الخراج بالضمان‏» یعنى همان خراج و مقاسمه‏اى که در فقه مطرح است که گفته‏اند: کسى که ضامن عین است، مالیات عین (خراج آن) را باید بپردازد. و آن معنایى که علماى عصر اول تقریبا شیعه، مخصوصا اهل سنت‏براى جمله «الخراج بالضمان‏» کرده‏اند این است که اگر کسى ضامن عین شد دیگر منافع آن به رایگان از آن اوست و ضامن منافع نیست. یک معنایى در حدود این معنا چون جدیدا مطالعه نکرده‏ام و مطالعه سابق من است از قدیمیها و از سنیها (ابوحنیفه)، و از شیعه (مثل ابى‏حمزه) و... برداشت داشتند، ولى وقتى به زمان ما مى‏رسد، اقایان علماى بزرگ‏که خدمت‏برخى از آنها بودم، آنها وجوه متعددى احتمال دادند و همه را اخر سر گفتند «مجمل‏» است و چیزى از آن نمى‏شود فهمید.هم از حیث‏سند ضعیف، وهم از نظر معنا مجمل است و از صلاحیت استدلال ساقط است.

حال آنکه مطمئنا آن معناست و مخالف فتواى مشهور هم هست. على اى حال از جمله مواردى که بنده مى‏توانم مثال بزنم، همین است.

نقد و نظر: این توهم مى‏شود که کسى ضامن عین باشد و ضامن منافع هم باشد براى دفع توهم این را گفته‏اند.

گرجى: مثلا یک همچون چیزى. ابوحنیفه این گونه معتقد است.

نقد و نظر: حدیث نبوى است؟

گرجى: بلى، اما اینکه نبوى است، ضعیف است. یعنى به اصطلاح، راوى شیعى ندارد. مانند بسیارى از روایاتى که در باب «قواعد فقه‏» است که از سنیهاست و شیعه‏ها هم از آنها گرفته‏اند. این هم یک همچو چیزى است. این دنباله حرفم در رابطه با سؤال اول بود.

مجتهد شبسترى: بنده یک تکمله‏اى بر عرایض سابقم اضافه مى‏کنم. این مقاصد شریعت را باید در فقه جدى گرفت. غزالى و شاطبى روى مقاصد شریعت تکیه کرده‏اند و مى‏گویند مقاصد شریعت پنج اصل است: 1 حفظ عقول 2 حفظ اموال 3 حفظ دین 4 حفظ نفوس 5 حفظ نوامیس. حالا از این دو نفر که یادم بود نقل کردم.

گرجى: بقیه هم از این دو نفر، مخصوصا از اولى گرفته‏اند.

استاد مجتهد شبسترى: شاطبى مى‏گوید: کلیه استنباطهاى مربوط به معاملات ومسائل مربوط به سیاست‏باید در این چهارچوب انجام بگیرد. یعنى استنباطهاى بى‏ملاک معنى ندارد. هر مساله‏اى باید معلوم شود که در چه چهارچوبى و در چه زمینه‏اى مطرح است. به چه چیز ارتباط پیدا مى‏کند، به کدام یک از مقاصد شرع ارتباط پیدا مى‏کند. بدون معین‏کردن این زمینه‏هاى ارتباطى همین طور بیایند یک مساله‏اى را از یک فقیه سؤال بکنند و فقیه هم م